مردی پشته ای بر پشت الاغش نهاده بود،الاغ جفتکی زد؛ پشته بر زمین افتاد و محتویاتش از دست رفت. مرد آن قدر ناراحت شـــد که با چوب دستیـــش به جان الاغ افتاد. رهگذری ازآنجا می گذشت، لب به اعتـــــراض گشود و گفت:«مؤمن خـــــدا، چرا این بیچـــــــــارۀ زبان بسته را می زنی؟» مرد گفت:«ببخشـــــــید، نمی دانستم ازخویشــــاوندان شماست،اگرمی دانستم هرگزچنین کاری نمی کردم!»



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 621
برچسب ها : نسبت, خویشاوند,الاغ,صاحب,ناراحت,کتک,چوب,رهگذر,زد,پشته, ببخشید,نمی دانم,اعتراض,هرگز,چنین,کاری,نمی کردم,نمی دانستم,خویشاوند,شماست,

تاريخ : يکشنبه 21 ارديبهشت 1393 | 22:03 | نویسنده : لیلاصادق محمدی |