روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خندۀ تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاینکه شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بالهایش را به هم زد ودمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرندۀ گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرابیشتر از تو دوست داشته است؛چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده ونعمت شیرین پرواز را به من وترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 627
برچسب ها : زاغ,طاووس,پریدن,نعکت,زیبایی,دوست,دارد, خود,شیرین,پرواز,خندید,گستاخ,

تاريخ : جمعه 2 خرداد 1393 | 2:50 | نویسنده : لیلاصادق محمدی |