ساقی می سیاه

متن مرتبط با «آدم» در سایت ساقی می سیاه نوشته شده است

انگور مروارید

  • روزی مردی نزد فرعون آمد و در حضور جمع گفت:« اگر تو خدا هستی پس می توانی این خوشه را برایم تبدیل به خوشه ای مروارید کنی؟» فرعون خوشۀ انگور را گرفت و گفت:«البته که می توانم، خوشۀ انگورت را شبی به من بسپار و فردا خوشۀ مرواریدت را تحویل بگیر» مرد رفت.ساعتها می گذشت و فرعون نتوانسته بود انگور را تبدیل به مروارید کند.شب شد. فرعون غرق در افکارش بود تا چاره ای بیندیشد. ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید:«کیستی؟» شیطان وارد شد وگفت:«خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست!!! خوشه را برداشت،وردی بر خوشه انگور خواند و آن را به خوشه ای مروارید تبدیل کرد. فرعون متحیر شد و به وجد آمد و پرسید:«تو چگونه توانستی این کار را انجام دهی؟» ابلیس گفت:«من با این همه توانایی، لیاقت بندگی خدا را نداشتم!...تو چگونه با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟؟؟» فرعون چهره اش عبوس شد و گفت:«تو چرا با این همه توانایی بر انسان سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟؟؟» ابلیس با لبخند پاسخ داد:«چون می دانستم که از نسل او حقیری چون تو به وجود می آید.» ,ابلیس،فرعون،انگور،حقیر،لیاقت،درگاه،سجده،مروارید،خدا،رانده،آدم ...ادامه مطلب

  • یادداشت های خاکستری

  •   احساس خفگی میکنم.داغم.گیج گیج...احساس می کنم زیر این همه فشارواسترس دارم له می شوم. مدت هاست چیزی در گلویم گیر کرده، دارد خفه ام می کند. شاید بشود با چنـــد قطره اشک تا رسیدن بغض کال سر و تهش را هم آورد.نه،فکر نکنم این بار، با چندقطره مشکلی حل شود. زار می زنم تا سبک شوم،گاهی کاربه جا هم ختم نمی شود. احساس می کنم باید با کسی حرف بزنم، دردو دل کنم.همه جا را می گردم تا گوشی برای شنیدن پیدا کنم؛ گوشی برای شنیدن،...فقط شـنیدن ، نه قضاوت کردن...نه برای باز جویی. گوشی که فقط گوش باشد نه چشم،تا زیر نگاه سنگینش کوچک شوم. پیدا که شد، حرف هایم را که زدم ...خالی می شوم؛دلم آرام می شود؛ تازه عقلم به کار می افتد؛وجدانم بیدار می شود و می گوید کجای کارم گیر دارد. با خودم صادق هستم، قبولش دارم، کسی صادق تر از وجدان آدم پیدا نمی شود...حالا که گیر کارم را پیدا کرده ام، ســـعی می کنم مشکلم را حل کنم .هرچقدر هم سخت باشد مهــم نیست...من قدرتش را دارم. سبک می شوم، آنقدر سبک که با نسیمی اوج می گیــــرم و می روم بالا...آنقدر بالاکه وقتی دستم را بلند می کنم،دستـم میرسد به سقف آسمان و فقط خداست که دستم را می گیرد. می ترسم روزی برسد که در این بلوشور روزگار،توی این دنیای هزار چهره وجدانم را گـم کنم. وجدان آدم که گم شد، دیگر دل و زبانش با هم یکی نیست. دیگر با خودش صادق نیست. زبان چیزدیگری می گوید، دل چیز دیگری می خواهد. کم کم خودت را گم میکنی. یا باید شرمنــده ی زبانت باشی، یا به دلت دروغ بگویی. حالا دیگر برای خودت هم غریبـــــه ای. نم نم از خودت فاصله گرفتی وخودت را گم کرده ای. نه،...نمی گذارم این اتفاق بیفتد. دفتـری را از کشوی میزم ، درمی آورم. ورق می زنم.می روم ســـــــطر اول.می خواهم بنویسم به نام خدا...منصـــــرف می شوم،...شـرم می کنم اشتباهاتم را زیرش بنویسم. ازخودم می پرسم، این همه حیـــــــا ازکجاست؟چطور موقع انجامش نبود؟!... سرسطر می نویسم؛ یادداشت های خاکستری ... ,یادداشت، خاکستری، خاکستر، ورق، احساس،احساس خفگی،گیج، فشار،استرس،گلو،گیر،بغض،گریه،مشکل، مشکلی،کال،سر،ته،چند،قطره، قطره اشک،رسیدن،وجدان،صادق، قبول،گوش،گوشی،چشم،قضاوتپیدا،بازجویی،سنگینش،دردو دل،سخت،قدرت،قدرتش،می ترسم،روزی،گم،آدم،دل،زبان،دیگر،یکی،نیست،می پرسم،سرسطر،حیا،شرم،خدا،به نامخدا ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها